※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم
※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم

ما ELF هستیم و ELF میمیریم - قسمت 1

سلااااااااام عزیزای دوست داشتنی ...

من با یه دو قسمتی اومدم که امیدوارم بتونم راضیتون بکنم.

بخاطر تیتر این وب این داستان کوتاه رو نوشتم. خودم به شخصه خیلی اینو دوست دارم و کلی گریه کردم.. (خب من یه ادم احساساتی هستم دست خودم که نیست!!)

میخواستم از همینجا بگم که سحر عاشقتم... بخاطر اینکه من رو با سوپر جونیور آشنا کردی عاشقتم و کلی ازت ممنونم... عاشقتم تا ابد. (فقط برای سوپر جونیور عاشقت نیستمااااا من واقعا دوست دارم)

و بسیار بسیار تشکر از ریشه ی اصلی ماندانا خانم عزیز که اگه نبودی معلوم نبود من کجا بودم...

متشکرم از همتون .. شما تکین و من همتون رو دوست دارم .... از الان بخاطر اینکه میخونین متشکرم


 

قلبم این روزا بد درد میگیره. به اجبار اطرافیانم نوبت پزشک گرفتم . پزشکی که تو کارش اگه زیاد ماهر نباشه کم هم ماهر نیست.

امروز وقت نوبتم تو یه روز آفتابی رسیده...

یه لباس خوش رنگ می پوشم. رنگی که بهم یادآور میشه چه کسی هستم. این رنگ آرامش داره... معنی بخصوصی داره... و باز بهم یادآوری میکنه که این رنگ رو خیلی ها نشونه ای میدونن از اونا...

واقعا بزرگه... حتی از مجموع تمام اقیانوس ها هم بزرگتره...

اونا این رنگ رو با کمک ما انتخاب کردن...

یه رنگ دلگرم....

آبی سفیری...

توماشین می شینم و به بیرون نگاه میکنم.

بازهم لبخند روی لـبـم چهرمو زیباتر نشون میده... این زیبایی رو مدیون اونا هستم.

چون یادشون این لبخند پاک رو روی لـبـم میکاره...

وقتی میرسم با شادی پیاده میشم.

آخ... دوباره قلبم.... شروع کرده به درد گرفتن... تحملش می کنم... دلداریش میدم...

دلداریش میدم که الان میریم پیش یه پزشک خوب...

درمان میشی... آروم باش قلب من!

اما چه فایده؟!...

خودم رو زدم به اون راه که خیلی ها خودشون رو میزنن...

خودم میدونم چرا درد میکنه اما باز هم دلداریش میدم...

میدونم از تنهایی و دوری و انتظار به درد میاد ولی ....

یکم که آروم شد، دوباره قدم هامو به جلو برمیدارم... تا سریع تر معاینه شم و یه کاغذ تایید سلامتی بگیرم تا دیگه بهم اصرار نکنن ببرنم پیش پزشک.... در اصل خودم رو گول بزنم...

وقتی رسیدم چندتا آزمایش گرفت و از اینجور حرفا... با یه لبخند که باز بخاطر یاداوریشون رو لـبـم نشسته بود منتظر بودم تا دکتر حرف بزنه و جواب رو بهم بگه... مهر تایید سلامتی رو روی پروندم بزنه و بگه دیگه اینورا پیدات نشه...

فکر کنم چند دقیقه ای میشه منتظرم که حرف بزنه.. انتظار چیز خیلی سختیه ... اما برای من ...نه..!!!..

لبای باز موندش یکم متعجبم کرد...

وقتی دندوناش رو باز کرد زبـونـشو تو حـفـره ی دهـنـش بی حرکت دیدم!... دیدم که آسون جا خشک کرده..

لـبـمـو خیس کردم که حرف بزنم ولی نگاهش رو به کاغذ رو به روش دوخت ... با این کارش لـبـای منو به هم دوخت ... بهش زل زده بودم که بهم نگاه کرد... از اون نگاه های درمونده...

هوا رو تو بدنش با شدت کشید داخل و بالاخره گفت

-شما مشکل قلبی دارید

نمیدونم میدونم یا نه که چرا نیشخند زدم به حرفش، اما توجه نکرد و ادامه داد

-شما با قلبتون چیکار کردید؟ این روز ها استرس زیاد و هیجان بیش از حدی داشتید؟

هه من چند سال که هیجان دارم. هیجان از شناختنشون و خیلی چیزای دیگه که باعث میشه من هم هیجان زده بشم وهم استرس داشته باشم و یکم عصبی به نظر بیام من که راضیم نمیدونم چرا این اینطوری حرف میزنه بخاطر همین اروم جوابشو دادم

-بله چند سال متوالی

ازم پرسید و همه چیز رو براش تعریف کردم که چرا هیجانزده میشم و برای چه کسایی هیجانزده میشم اما فکر کنم قوه ی درکش پایین باشه یا من اینطور فکر میکنم.

-حالا چی؟

-شما اگه به این وضع ادامه بدید باید عمل پیوند قلب رو انجام بدید

-اوه نه من اینکارو نمیکنم قلب من مطعلق به من... نه من این عمل رو قبول نمیکنم

-پس فقط یه راه باقی میمونه

-چی؟..

-.........

چیزی رو که نباید میشنیدم رو شنیدم . ای کاش هیچ وقت اینو نمیخواستم که بگه . ای کاش...



(این داستان ادامه دارد...)

نظرات 1 + ارسال نظر
sogand پنج‌شنبه 25 دی 1393 ساعت 14:41

وای خدا دارم از بغض خفه میشمواقعا خودت موقع نوشتن چه حالی داشتیمرسی عزیزم

خواهش میکنم...
من حالم گفتنی نیست ممنون که خوندی عزیزم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد