※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم
※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم

I Love You - Part O4

 

 

با وجود اینکه چند سالی از اون اتفاق وحشتناک می گذشت،  اما ایونهیوک هنوز نمی تونست راحت با بقیه ارتباط برقرار کنه. دوستهای قدیمیش بعد از اینکه دیدن نمی تونن با هیوک جدید ارتباط برقرار کنن،  همشون بعد از یه مدت تلاش بیخیال می شدن و تنهاش می گذاشتن.

 البته هیوک شکایتی نمی کرد. ترجیح می داد به حال خودش بذارنش.

 این ماجرا تا زمان دانشگاه هم ادامه پیدا کرد.

 

 اون حادثه همه چیز رو ازش گرفته بود جز رقص... رقص تنها چیزی بود که بهش آرامش می داد.

 تنها کاری که هر روز می کرد این بود که توی ساعت ناهارشون، بعد از اینکه فقط دو تا قاشق محض این می خورد که ضعف نکنه می رفت توی سالن رقص دانشگاه و توی اون دو ساعت همه ی عقده های دلش رو با رقصیدن خالی می کرد.

 خیلی روز ها پیش میومد که بعد از رقصیدن بشینه و زار زار گریه کنه.

 خودش رو مقصر مرگ خواهرش می دونست، و تغییر رفتار مادرش هم فقط و فقط باعث می شد خودش رو بیشتر سرزنش کنه.

 

 تا اینکه یک روز که بازم مثله همیشه داشته تو سالن رقص تمرین میکرده متوجه میشه کسی بهش خیره شده. دست از رقصیدن کشید. حس خوبی به این قضیه نداشت همیشه از  اینکه یکی نگاهش کنه خجالت میکشید. به اینه خیره شد اما چیزی دیده نمیشد. به ناچار چرخید. اما بازم خبر نبود. تردید داشت شاید اشتباه متوجه شده بود اما به حس ششمش اعتماد داشت.

 چند قدم برداشت نه چیزی نبود به سمت در خروجی که الان باز شده بود رفت اما انگار اونی که اینجا بود نیست شده بود.

 هیوک با گیجی سری تکون داد و به سمت سالن رقص برگشت.

 با خودش فکر کرد حتما اشتباه کرده با قرص های آرام بخشش یکمی زیادی روش تاثیر گذاشتن.

 روز های دیگه هم به همین صورت گذشت.

 هر روز احساس می کرد سایه ای رو می بینه که هر بار که به دنبالش می رفت ناپدید می شد.

 نمی دونست تقصیر قرص هاشه یا اینکه جدی جدی داشت دوونه می شد.

 از طرف دیگه ترس هم برش داشته بود.

 نکنه اون دوباره به سراغش اومده بود؟

 

 هر روزی که می رقصید سنگینی یه نگاه رو روی خودش حس می کرد.

 اون روز که طبق معمول همیشه بعد از به زور قورت دادن یه لقمه ناهار رفته بود به سالن رقص تا خودش رو آروم کنه، در کمال تعجب یه پاکت نامه ی آبی رو روی زمین دید. به اطراف نگاهی کرد و پاکت رو از روی زمین برداشت، و با دیدن اسم خودش روی پاکت حسابی تعجب کرد.

 با کنجکاوی و البته کمی دلهره در پاکت رو باز کرد تا ببینه توش چیه، و نامه ای که توی پاکت بود رو بیرون آورد.

 براش عجیب بود تو تمام این مدت که به این دانشگاه میومد با هیچکس حرف نزده بود حتی تا سعی داشت تو تحقیقات گروهی شرکت نمیکرد یعنی کی میتونست اینکارو کرده باشه . نگاهش رو به خطای ضریفی که با دقت روی کاغذ حرکت کرده بود و زیبایی خاصی رو به رخ مخاطب میکشید انداخت.

 به نام رب ارباب

 سلام به پسر مرموزی که منو اسیر خودش کرده

با تعجب نگاهشو از روی نامه برداشت. تو خوابم نمیدید متن نامه این باشه، فکر کرد حتما یکی از پسرا یا دخترای بیخود دانشگاهه.

 نگاهی به اطراف انداخت.

 کسی نبود... حس خوبی به این نامه بیخود نداشت دلش نمیخواس بخونتش، اما از طرفی هم کنجکاو بود .

 با خودش گفت یه نگاه میندازم دیگه طوری نمیشه که… من قویم کسی نمیتونه اذیتم کنه.

 شاید برات سواله که اسمتو از کجا میدونم اما من بیشتر از یه اسم ازت میدونم

 این جمله نحس باعث شد غم ترسناکی تو قلبش رخنه کنه. ضربان قلبش به تلخی میزد. چشاشو ریز کرد تا ادامه این نامه لعنتی رو بخونه با اینکه قلبش ندای خوبی نمیداد، اما باید میدونست این غریبه کیه، اصلا چی از جونش میخواد...

 میدونم که تو یه خونواده متوسط بدنیا اومدی... خواهرتو از دست دادی... کار میکنی تا خرج خونوادت رو بدی

 و اینا...

 هیوک لبخند بی رمقی زدو تو دلش گفت پس دقیقا هیچی نمیدونه.

 نمیدونم از کجا شروع کنم من اولین بار تو کلیسای نزدیک دانشگاه دیدمت...

 دقیقا یادمه وقتی که داشتی دعا میکردی اشک میریختی...

 و اشکات قلبمو منقلب میکرد

 نمیگم از همون روز اول ازت خوشم اومد نه من بارها بار ها تورو توی همون کلیسا میدیدم

 بخاطر اینکه تا اون حد با ایمان بودی تو دلم یه حس خاصی نصبت بهت ایجاد شد

 نمیدونم چطوری اما دیگه دلیلم واسه کلیسا اومدن تنها پدر اسمانی (خدا) نبود در واقع تو شده بودی دلیل دومم

هر یکشنبه میومدم همون کلیسا تا یه روز دیگه ندیدمت

 حدودا یه هفته یا کمتر گذشت...

 دلم  واست تنگ شده بود با خودم میگفتم کاش میرفتم جلو و باهش دست دوستی میدادم اما تو اینقدر تو خودت و ارتباطت با خدا غرق بودی که برای نزدیک شدن بهت خودم ناپاک حس میکردم

 تا  اینکه تو سالن غذا خوری دانشگاه دیدمت درست یادمه داشتی قهوه میخوردی و اونقد تو خودت بودی که حتی متوجه نشدی من برای لحظه ای کنارت نشستم

 نمیدونم چه فکری بود که اونقدر درگیرت کرده بود تا خواستم تکونت بدم یا صدات کنم دوستم صدام کرد...

 اون روز متوجه شدمتو دانشگاه با هیچکس دوست نیستی.

 حس خوبی نبود هیچکس یعنی هیچکس و استثنایی وجود نداره.

...و منم جزو اون هیچکس هستم این دلمو میشکنه.

 نمیدونم چطوری اما من میخوام برات دوست خوبی باشم. میخوام بهم تکیه کنی، نمیدونم دقیقا حسم بهت چیه اما این میدونم که اولین و بهترین دوستت میشم...

من هر شب بعد از اینکه انجیل خوندنم تموم شد برات دعا میکنم و برای خودمم دعا میکنم تا خدا کمکم کنه اونقد پاک بشم تا لیاقت دوستی با تو رو داشته باشم...

 دوستت دارم اونهیوک

 

چوی شیون

 

 ایونهیوک احساس کرد اشک داره تو چشمهاش جمع می شه. اعصابش بهم ریخته بود.

 این آدم، با محبتش کاری کرده بود که ایونهیوک دوباره به یادش بیاد که چی به سرش اومده.

 پاک؟

 مشخص بود که این پسر اون رو نمی شناخت.

 از طرفی خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود که توجه اون پسر تا این حد بهش جلب شده.

 از طرف دیگه نه جراتش رو داشت و نه دلش می خواست به اون پسر بگه که اون نماد پاکی ای که تو ذهنش ساخته کاملا در تضاد با واقعیته.

 هیوک که نمی دونست باید چی کار کنه. تصمیم گرفت اصلا به روی خودش نیاره تا پسره خودش فکر کنه که هیوک تمایلی نداره و بی خیالش بشه. اما به فکر و خیالاش یه چیز دیگه هم اضافه شده بود. با وجود اینکه همه ی تلاششو می کرد که به روی خودش نیاره، اما همش توی دانشگاه یا کلیسا سعی می کرد بفهمه این چوی شیوون کی هست و از چیش خوشش اومده.

 

شیوون کلافه بود. نامه باید کار خودش رو می کرد، مطمئن بود که هیوک نامه رو خونده.

 اما پس چرا انگار نه انگار؟ اون کم کسی نبود همه تو دانشگاه میشناختنش. همه!

اما هیوکی که همه نبود اون سربزیر ترین و تودار ترین فرد دانشگاه بود که لقب نگین مرموز رو به خودش اختصاص داده بود. نگین بخاطر بیش ار حد خواستنی بودن، جوری که گاهی پسرای اطرافم هوس می کردن مالکش شن اما من این اجازه رو بهشون نمیدم.

 هیوک مال منه.

 من به دستش میارم به همین خاطر تصمیم گرفتم بهش نزدیک شم.

 

 اون حتما تو این ساعت توی سالن رقص در حاله تمرینه

 اون روز هیوک دل و دماغ درستی نداشت برای همین تصمیم گرفت با یه آهنگ احساسی برقصه. ضبط رو روشن کرد و توی رقصش غرق شد.

 

 *آهنگ سو کلد ایونهیوک اینا*

 

شیوون خودش هم  نمیدونست کی به در ورودی سالن رسید، انگار این مسیر رو پرواز کرده بود . در مثله همیشه نیمه باز بود.

 از لای در نگاهی به داخل انداخت.

 درست همونجا بود...

 هیوک انقدر توی رقصش غرق شده بود که اصلا متوجه حضور کسی نمی شد. چشمهاش رو بسته بود و خودش رو به موسیقی سپرده بود.

 درو کمی بیشتر باز کرد،تو دلش گفت لعنت به من و قلبم که دارم از استرس میمیرم.

 نگاه لرزونی به هیکلش که در کمال زیبایی در حال هنر نمایی بود انداخت.

 واقعا زیبا می رقصید.

  یه قدم به داخل برداشت، بدنش به وضوح میلرزید. استرس تو تمام وجودش حکم فرما شده بود.

اما باید میرفت... باید میگفت... و باید این دوری رو تمومش می کردم

 اما اون قبولش می کرد ؟

 شیوون با خودش فکر کرد، چقدر از اخرین روزی که دیدمش ضعیف تر شده...یه پسر تا چه حد میتونه ضریف باشه؟امانه... من نباید به جسمش فکر کنم... عشق من باید پاک باشه....

 اما سخته اون همه وجود رو تحریک میکنه....

 شاید بهتر باشه برم.

 به عقب چرخید خواست بره...

 

 دقیقا همون لحظه بود که آهنگ تموم شد و وقتی هیوک چشم هاش رو باز کرد، شیوون رو جلوی خودش دید.

 از جاش پرید.

 شیون صدایی مثله دانگ رو از پشت سرش شنید برگشت و با چهره بهت زده هیوک روبه رو شد.

-سـ... سلام...

 هیوک با چشم های گرد شده به شیوون نگاه کرد. نمی دونست باید چی کار کنه...

- ..ـ...س...

 حتی نمی تونست این کلمه رو هم کامل بگه.

 شیوون هول شده بود انتظار نداشت اینقدر یهویی هیوک ببینتش اما...  هیوک بالاخره دیدش. این اولین باری بود که باهاش چشم تو چشم می شد.

 هیوک کم کم داشت می لرزید.

شیوون لبخند شرمگینی زد و با لکنت گفت: م...من ... – چشمهاش گرد شد-  خدای من تو داری می لرزی!

 حالت خوبه؟؟

 سعی کرد به هیوک نزدیک شه.

 هیوک لرزید و خودش رو عقب کشید.

 رد صورتی رنگی روی گونه ها و بینیش به چشم می خورد.

 از طرفی هنوز هم تماس بدنی براش سخت بود و از طرفی هم این پسر خوش قیافه و جذاب بود که داشت اونجوری بهش نگاه می کرد.

 دهنش رو باز کرد که چیزی بگه اما هیچ کلمه ای از دهنش خارج نشد.

- آ...اِ...

 شیون که دید هیوک عقب کشیده یه جورایی قلبش شکست، اما با خودش گفت شاید نشناختتش بنابراین

 تصمیم گرفت خودشو معرفی کنه.

- من شـ..شیو..ن هستم، چـ... چوی شیوون

 نمیدونست چرا لکنت کرفته . به خودش لعنتی فرستاد و سعی کرد خودشو اروم کنه نباید ضعیف نشون داده بشه.

 هیوک وقتی اسم پسر رو شنید سرخی روی گونه هاش بیشتر شد، و وقتی دید که توی چشمم های شیوون یه ناامیدی موج زد دلش براش سوخت. به هر حال تقصیر شیوون نبود که در موردش اشتباه فکر می کرد.

-خـ...خوشبختم...

 به زحمت اینو گفت و دست لرزونش رو جلو آورد تا با شیوون دست بده.

 

 اوه خدای من

 این برای شیوون یه رویا بود...یه ارزو ....

 حالا می تونست دستای ضریف این نگین دانشگاهو تو دستاش بگیره.

نمیتونست تو چشاش نگاه کنه.

 این چه حسی بود که داشت قلبشو بیچاره میکرد؟

 

 

 هیوک با تعجب به شیوون نگاه می کرد. اومد دستش رو پایین بندازه. شیوون همون لحظه فهمید داره گند میزنه پرید و با دو دستش دست هیوکی رو گرفت.

 شیوون با زحمت گفت :منم همینطور.

هیوک احساس کرد که برق گرفتتش.  بعد از اون ماجرا این اولین بار بود که کسی جز پدر و مادرش لمسش می کرد. اما چرا این چوی شیوون دستش رو ول نمی کرد؟ کم کم داشت احساس ناراحتی بهش دست می داد.

از طرفی شیوون دلش نمیخواست دستای گرمو ضریف این پسر دوست داشتنی رو رها کنه، اما نباید اونو از خودش میترسوند.

 با وجود اینکه دستهای بزرگ شیوون به هیوک آرامش می داد اما سختی خاطره اش نمی گذاشت این این تماس لذت ببره.

شیوون به زحمت خودشو راضی کرد و دستای هیوکو رها کرد.

 هیوک به آرومی نفسش رو بیرون داد.

 

 شیون تعجب کرد یعنی این تماس ساده اینقد واسه هیوکی سنگین بود؟ لبش رو به هم فشرد و سرش رو پایین انداخت.

 و با صدای خیلی آرومو گرفته گفت: میتونم دوستت باشم؟

 هیوک با مظلومیت به شیوون نگاه کرد.

 د..دوست؟

 چشم های درشتش پر از سوال بود.

 لبای شیون اویزون شدن : یعنی لیاقت دوستیت رو ندارم؟

 اینبار با نگاه غمگین به هیوک نگاه میکرد.

- نـ... نه... منـ... منظورم این نبود... اتفاقا بر...برعکس... این منم که لیاقت دوستی با تو رو ندارم...

 

 چشم هاش پر از غم بودن.

 -این حرفو نزن ...

شیوون با جدیت به هیوک نگاه کرد.

- من دوست دارم که باهم دوست باشیم!

 اینو گفت و نگاه پر از خواهشش رو به هیوک دوخت

-         تـ..تو هیچی از من نمی دونی...چرا..چرا می خوای با من دوست باشی؟

-          

 شیوون انتظار این حرفو نداشت اما خب واقعا چرا میخواست باهاش دوست بشه؟

 -نمیدونم اما میخوام دوستت باشم... دوستی که میخواد مراقبت باشه... میخواد درداتو کم کنه... می خواد محافظت باشه...

 نمی دونست چطوری داره اینارو میگه.

 هیوک احساس کرد توی چشم هاش داره اشک جمع می شه. توی ذهنش این گذشت که شیوون خیلی دیر کرده.

شیوون تردید رو تو چشای هیوک دید، و همینطور اشک معصومی که تو چشاش حلقه زده بود.

 -من متاسفم شیوون شی... ولی فکر می کنم برای این دوستی خیلی دیر شده... من اون آدم معصومی که شما توی ذهنت برای خودت ساختی نیستم..

 قلب شیوون گرفت نباید اینطوری رد میشد : هیچوقت دیر نیست... اونهیوک شی خواهش می کنم-

- شیوون شی، شما هیچی از من نمی دونی... و احساس می کنم برای هردومون هم بهتر باشه که این دوستی هیچوقت اتفاق نیفته. نمی دونم چطور به خاطر توجهتون تشکر کنم، اما این دوستی به جایی نمی رسه.

شیوون حس یه بیچاره ای رو داشت که جلوش در یهشت بازه اما نمی زارن بره داخل. اشک تو چشماش جمع شده بود. این گذشته لعنتی چی بود که هیوکو از اون دور می کرد؟

- اما... من...

 هیوک نگذاشت شیوون حرفش رو تموم کنه.

- معذرت می خوام شیوون شی...

 و با برداشتن کیفش از در اتاق زد بیرون. اشکهاش داشت روی گونه هاش می ریخت.

 

شیوون خشک شده بود سر جاش... این  نمیتونست... نباید اینجوری می شد. مغزش فرمان هیچ کاری رو نمیداد.

 هیوک سریع به سمت در خروجی دانشگاه رفت و از دانشگاه خارج شد. فکرش خیلی درگیر شده بود و می خواست به جایی بره که آروم شه. برای همین طبق معمول همیشه اش به سمت قبرستون رفت.

 وقتی به سر قبر خواهرش رسید دیگه رمق نداشت. با زانو روی زمین افتاد و های های گریه کرد.

 دلش برای خواهرش بی اندازه تنگ شده بود.

 -خواهر خوبم... خواهر خوشگلم... چرا منو تنها گذاشتی؟؟

 به خدا من هیچی نمی خواستم جز اینکه تو پیشم باشی...

 چرا دنبال اون پسره ی عوضی رفتی؟

 حالا من بدون تو چی کار کنم؟

 مامان روز به روز بیشتر تو خودشه...

 بابا می خواد وانمود کنه که قویه اما من می بینم که داره از درون خورد می شه....

... من... منم هیچی جز این نمی خوام که الان پیش تو باشم...

 ولی از خودکشی می ترسم... می ترسم که مامان و بابا رو بیشتر از این خورد کنم...

 

 

خلاصه اون روز هیوک با حال خراب رفت خونه. اتفاقی که اون روز براش افتاده بود به قدری سنگین بود که تا دو سه روز جرات نداشت بره دانشگاه. دلش نمی خواست با شیوون رو در رو شه چون خودش خوب می دونست حسابی ناراحتش کرده.

 دو سه روز ندیدن هیوک برای شیوون کافی بود تا بزنه به سیم اخر. این چه گذشته لعنتی بود که مثله سد بتونی بین هیوک و اون بود؟

 نمی دونست اما باید کاری می کرد .