※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم
※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم

the wingles fairy

سلام اه قرار بود اینو زودتر اپ کنما اما ویندوزم پرید الانم کاملا برنامه هام به هم ریخته اس

یعنی از هرچی ویروسه متنفرم من یه چند تا فیک اماده کرده بودم که کم کم اپ کردنشون رو شروع کنم

اصلا هم حواسم نبود از داکیومنت درشون بیارم یعنی همش پرید زیاد اهل گریه کردن نیستم اما سوختم

ولش کنیدحالا موضوعشون یادمه اگه تونستم دوباره مینویسمشون

مسنجرمم که باز نمیشه برنامه اندرویدمم پر دیگه قشنگ نابود شدم الانم حسابی دارم توی تب میسوزم

دکترم نمیرم چون از امپول متنفرم

بیخیال دیگه کریسمستون مبارک عشقای من به تمام دوستای مسیحیم

و حتی دوستای مسلمونم که میدونم یه کم هم که شده مسیحو قبول دارن

بهتره حرف زدنو تموم کنم برید ادامه و وان شاتو بخونید امیدوارم خوشتون بیاد من برم بگردم شاید این یارویی

که ویندوزمو عوض کرده برنامه هامو توی پوشه گذاشته باشه درضمن رمز قمار بازم دارم بر میدارم

چون فعلا پل های ارتباطیم باهاتون قطع میباشد...





 

خسته بود از تمام سخره گرفتن ها دیگر تحمل نداشت با گریه بدون اینکه حتی کفش های کوچکش را از پایش در بیاورد به داخل سالن مجلل خانشان دوید کمی به اطراف نگریست تا بالاخره توانست مادر مهربانش را کنار شومینه در حال بافتن کاموایی بیابد:مامان...

زن بافتنیش را روی پایش گذاشت و با تعجب به پسر بی دقتش که همانطور با کفش های گلی روی پارکت میدوید نگاه کرد:چی شده پسرم؟

پسرک با استین لباسش اشک های روانش را پاک کرد :اونا بازم منو بازی ندادن میگن با دخترا بازی نمکنن .(گریه اش شدت گرفت و با هق هق گفت)مامانننن من واقعا پسرم...

زن لبخند مهربانی زد و اغوش گرمش را برای تنها پسرش باز کرد:البته که پسری زیبا ترین پسری که دنیا به خودش دیده.

پسر دوید و خود را در اغوش گرم و مهربان مادرش رها کرد:اما اونا میگن وقتی صورتت شبیه دختراس ما نمیتونیم مطمئن باشیم که تو یه پسری حتی سعی کردن تنم لباس دخترانه کنن.

فین فینی کردو در ادامه گفت:چرا من باید شبیه دخترا باشم؟

زن لبخندی زدو گفت:تو با بقیه فرق داری اینکه زیباییت به دخترا شبیه یکی از لطف های خداست و تو باید از خدا ممنون باشی.

پسرک لبش را اویزان کردو با دلخوری گفت:من اینو نمیخوام میخوام قیافه پسرونه داشته باشم میخوام امشب از بابا نوئل بخوام که بجای هدیه ی سال نو صورتم رو پسرونه کنه.

زن لبخند شیرینی زد و گفت:اما بابا نوئل دلش نمیاد زیبایی تو رو ازت بگیره .

پسرک با لجبازی تکانی به خود داد و گفت: اما اون باید اینکارو بکنه ...

زن که پسرش را در تصمیم مسمم دید اغوشش را تنگ تر کردو گفت:اصلا میخوای یه داستان برات تعریف کنم ؟

پسرک چشمانش درخشید و گفت:اوهوم...

زن نفس عمیقی کشیدو شروع کرد به تعریف کردن:

روزی روزگاری یک رودخانه وسیع وجود داشت که ما بین یک روستای کوچک و جنگلی اسرار امیز ماننده مرزی مابین دو قلمرو، جاری و خروشان بود مردم روستا معتقد بودن که ان جنگل محل زندگیه فرا ادمیان است و کسی به خود جرعت نمیداد که حتی در ساعت هایی که زمین در تاریکی فرو میرود به ان رودخانه نزدیک شود جز یک نفر که دیگر حتی برایش مرگ هم اهمیت نداشت.

همه چیز به طرز مسخره ای بر علیه ش بود تمام مردم روستا او را نحص میخواندن و از او دوری میکردن زیرا او باعث اتش گرفتن کلبه و نصف مزارع اطراف شده بود انهم بی دلیل .انها بی هیچ مدرکی او را گناهکار میخواندن و از خود طرد میکردن .نمیدانست چقدر طول کشیده است. اما هنوز به تصویر خود درون اب خیره بود و اشک میریخت و گاهی زمزمه وار با خود از زندگی شکایت میکرد

بی انکه متوجه شخصی که با احیاط از روی اب عبور میکرد شود.

شب تاریک با دانه های سفید و پاک برف تزیین شده بود دانه های معلقی که سبک بالانه قبل از اینکه روی زمین بنشینند به زیباییه هر چه تمام تر در مسیر باد میرقصیدن.

به راحتی میتوانست ذهن پسررا بخواند و تنهایی و دردش را درک کند زیرا او نیز به این درد دچار بود تنها پریزاده ای که در قلمروی خود منحوص و مورد نفرت قرار میگرفت انهم به دلیل نداشتن بالی برای پرواز. اخرین گامش را از روی اب جاری برداشت و روی زمین سفید و سرد نهاد میدانست این روزها برای انسانها ایام خاصیست پس درخواست پسر از شخصی که سانتا نام داشت دور از ذهن نبود به تصویری که در ذهن پسر تجسم شده بود دقیق شد و با خود فکر کرد "حتما سانتا این پیر مرد هست" لبخندی به لبهایش نشست لبخندی که در دیار خود فقط زمانی بر صورتش نقش میبندد که پروانه ای را روی گل میدید یا زمانی که نوازش های مادرش ارامش را به وجود خسته و نزارش دعوت میکرد.

به خوبی متوجه عکس شخص دوم درون رودخانه شد"اه هیچ جا تنهام نمیزارن" با کلافگی از جایش برخواست و اماده حرکت شد.اما هر چه میرفت پسرک مزاحم دست از سرش برنمیداشت در اخر با عصبانیت رو به او کردو داد زد:چی میخوای؟

پری حال که انتظار شیون راداشت بدون واکنش خاصی لبخند عمیقی زد گفت:یه دوست!

پسرک نگاه گیج و سردرگمش را به چشمان سبز و براق پری دوخت :تو کی هستی؟

پری یک قدم به جلو نهاد و و پسر متقابلا یه قدم به عقب برداشت:یه دوست!

به راحتی متوجه تغییر رنگ چشم پسر شداز سبز به نیلی و از نیلی به ابی میگرایید.این تغییر ناگهانی و سریع چشم ان جوان مو به تنش سیخ میکرد و بدنش را از شدت اضطراب میلرزاند نگاهی به شانه های خالی از بال مرد کرد "اون نمیتونه یه پری لعنتی باشه چون بال نداره"

پری پوزخند غمگینی به صورت غرق ترس و تعجب پسرک زد یک قدم دیگر به جلو برداشت بی انکه چیزی بگوید در چشمان زیبای پسر خیره شد.

حال چشمانش بنفش متمایل به قرمز میشد چه بد که حتی تاریکی بر رنگ چشمانش پرده نمیافکند تا کمتر پسر را بترساند

-تـ تو چی هستی؟جنی؟یا روح؟

پری همچنان پا به پای پسرک جلو می امد در حالی که فرد مقابل برای حفظ فاصله عقب عقب گام مینهاد تا در نهایت از پشت روی زمین پوشیده از برف افتاد:تو امدی تا منو با خودت ببری؟جهنم؟ها؟!

پری یه تای ابروانش را بالا داد و گفت:من یه دوستم یکی که مثله تو طرد شده؟

پسرک با ترس اب دهانش رو غورت داد:شیطان؟

درست بود که او یک شریر بود اما هرگز شرارت نکرده بود :من شیطان نیستم یه دوستم همین، میتونی دوستی منو قبول نکنی.

پسر با تردید ابروانش را بالا داد و گفت:یه دوست که انسان نیست؟

پری لبخند زیبایی زد سرش را برای تایید تکان داد و با دست توسط سحر گل رزی ساخت و به سمت پسر گرفت:من یه پری هستم.

پسرک بی توجه به گل زیبایی که به سمتش گرفته شده بود اخمی کردو به شانه پری اشاره کرد:اگه پری هستی پس بالهات کو همه پری ها بال دارن.

نگاه پری رنگ غم گرفت چیزی درون قلب پاکش فرو ریخت شاید حتی انسان ها هم یک پری بدون بال را دوست نداشتن .

نگاهی به گلی که رفته رفته پژمرده میشد و چشمانی که به زردی میگرایید کرد ظاهرا با حرفش دل او را به درد اورده بود:هی هی اینکه یه پری بال نداشته باشه اونقدر ها هم چیز افتضاحی نیست.

با لبخند نگاهی به چشمان نارنجی رنگی که رفته رفته قرمز میشد انداخت پس رنگ نگاه او وابسته به حال قلبیش داشت از نگاه انسان ها قرمز رنگ شرارت بود اما ظاهرا برای پری ها رنگ احساس خوب .لبخند پررنگی به چشمان قرمز رنگ پری زد و گلی که حال دوباره سر حال شده بود را از دست او گرفت:تو تنهایی؟

پری لبخند نصفه نیمه ای زد و گفت:درست مثله تو!

چه جواب تکان دهنده ای درست بود او سالها تنها بود سالیان سال و پری تنهاییش را در یک نگاه درک کرد:تو افکار ادما رو میخونی؟

لبخند پری عمیق تر شد .پسر درون ذهنش گفت:پس میتونی.

و پری پلکهایش را به نرمی روی هم نهادو سرش را به نشانه تایید تکان داد.

پسر با حیرت خندید و گفت:پس...

نیاز نبود بقیه ی حرفهایش را بر لب جاری کند زیرا پری همه را میفهمید پسر سعی داشت نیشخندش را جمع جور کند اما ممکن نبود واقعا از وارد شدن همچین معجزه ای درون زندگی اش شاد بود شنیده بود پری ها قدرت ترمیم طبیعت را دارن پس او میتوانست به وسیله این پری خسارت ها را جبران کند در دل خدا را شکر کرد و لبخند بزرگی تحویل پری داد.

ساعت ها بود که انها زیر برف قدم میزدن اگر با تک لباسی که خود تن کرده بود تنها در این هوای سرد میماند بی شک تا صبح فیریز میشد اما با وجود گرمایی که از دست پری به بدنش منتقل میشد حتی ذره ای نیز سرما را احساس نمیکرد.:هی تو اسم نداری؟

پری با ناراحتی لبهایش را به هم فشورد سرش را تکان داد.پسر که متوجه تغییر رنگ چشمان پری شد ببا کنجکاوی گفت:یعنی پدر و مادرت هیچ اسمی روت نذاشتن؟

پری با گیجی به خاطراتش رجوع کرد هرگز به یاد نداشت مادرش به اسمی او را صدا کند:نه.

پسرک لبهای پرش را به هم فشرد و نفسش را با فشار بیرون داد:اما همه موجودات اسم دارن پس من چی صدات کنم؟!

پری با یاد اوری اسمی که به پسر مقابل ارامش میداد با هیجان لب گشود و گفت :سانتا!

پسر چشمانش رو ریز کرد و گفت:سانتا؟هه اون نمیشه.

و در ذهن اسم هایی مانند پری چشم رنگ عوض کن و پری بدون بال را تصور کرد.

پری با دلخوری لبهایش را اویزان کردو گفت:من دوست ندارم منو با اون الغاب صدا کنی!

پسر با حرس لبهایش را غنچه کردو گفت:میشه از خوندن ذهن من دست برداری؟

پری دستی به گوش تیزش کشیدو گفت :بلد نیستم کنترلش کنم.

پسرک که از راه رفتن خسته شده بود دست به کمر ایستاد :یعنی مادرت بهت یاد نداده یا بابات؟

پری هم متقابلا ایستادو جواب داد:اونها نمیتونستن ذهن خوانی کنن این قدرتو فقط من دارم.

پسرک شگفت زده لبخندی زد:یاااااا یعنی تو فقط میتونی ذهن بقیه رو بخونی؟تو معرکه ای این از بال داشتن هم هیجان انگیز تره!

پری لبخند غمگینی به چشمان درخشان پسر زد و گفت:نه تا زمانی که همه تو رو توی ذهنشون نحص و نفرین شده میدونن.

پسر که انتظار این جمله را نداشت با بهت و دلسوزی به پری بی نوا نگریست به راحتی میتوانست درکش کند لبخند پر درکی زدو گفت:حالا میدونم چی صدات کنم!

پری با کنجکاوی به چشمان مهربان پسر خیره شد ,پسرک با مهربانی سرش را به سمت شانه چپش کج کردو دست نوازشگرش را روی صورت پری گذاشت و نوازش کرد:شنیدم زرد رنگ احساسات داغونه رنگ غصه. وقتی چشمای تو با هر کلمه ای زرد خالص میشه این نشونه از دل رنج کشیدت داره اما ارامشی که توی وجودت هست مثال زدنی نیست .

پری دلش از تعریف های پسر قنج رفت و و با عشق به چشمان مهربان و زیبای پسر خیره شد

پسر خنده ریزی کردو دستش رو به سمت گوش تیز پری برد:قرمز رنگ علاقه اس و این نشون میده که خیلی احساساتی هستی میدونی اگه تو میتونی ذهنم رو بخونی من میتونم احساسات قلبی تورو بخونم.

این را گفت و نیشخند بزرگی زد.پری لبخند پر احساسی زد عجیب قلبش کنار این موجود بیقراری میکرد بلد نبود احساساتش را بیان کند چه خوب که او قلبش را میفهمید.پسر دستش را از دست پری بیرون کشید و گفت:یه اسم خوب برات پیدا کردم اما زمانی بهت میگم که همراه من بیای و هر کاری میگم انجام بدی؟

شنیده بود انسان ها پر طمع هستن و این جزوی از وجودشان است پس باید به خواسته دوست انسانش گوش میکرد:قبوله!

پسرک با هیجان هوا پرید و داد زد:این معرکه س!و درحالی که میدووید گفت:بیا دنبالم.

چیزی نگذشت که به یک فضای تاریک و نیمه سوخته رسیدن پسرک از حرکت ایستاد  و از فاصله چند مایلی ای که با پری فاصله داشت داد زد:اینجاست سالها پیش من اینجا به دنیا اومدم.

به کلبه ای سوخته اشاره کرد:اونجا خونه من بود اما حالا همه چیز سوخته خودمم چیزی به خاطر ندارم اما مردم از اون حادثه به بعد منو از خودشون طرد کردن.

پری با درد به کلبه ای که دوست جدیدش به او نشان داده بود نگریست میتوانست به وضوح تمام وقایع را ببیند مزرعه زیبا دختر پسر کوچکی که میان گلها دنبال پروانه میدویدن زنی که در خانه مشغول اشپزی بود و ...

دیگر توان دیدن نداشت نمیتوانست قلبش یاری دیدن نداشت نگاه غمگینی به پسر بیچاره کرد باید هم دلیل ویرانی را نمیدانست وقتی که توسط یک شریر تصخیر شده بود.

نفس پر دردی کشید باید جبران میکرد باید خاطرات وحشیانه را از ان محل پاک میکرد صدای جیغ و زجه ها را از درو دیوار میشست و در اخر این پسر را با خود میبرد.

بنابراین دست های درخشانش را بالا برد و زمزمه کنان گفت:سیاهی را پاک کن و جاش بار دیگر بزر عشق بکار.

این جمله را بار ها و بارها تکرار کرد تا لحظه ای که صدای شگفت زده پسر را شنید:اوه خدای من تو خونه منو درست عین روز اولش ...اوه ممنون.

تنش خسته تر از ان بود که بتواند روی پا بایستد بنابراین به روی زانو افتاد و نفس نفس زد قلبش انقدر تند میزد که گویی هرلحظه ممکن است سینه را بشکافد و بیرون بزند.

-هی خوبی؟؟؟

پسر با نگرانی او را در اغوش گرفت :من نباید اینو ازت میخواستم منو ببخش.

حال که ارامتر شده بود میتوانست صدای ذهن پسر زیبایش را که با اسمی که برایش انتخاب کرده بود صدایش میزد بشنود:اسم قشنگیه!اونهیوک!

شاید اگر نمیدانست او یک پری با قدرت ذهن خوانیست حیرت زده میشد اما حال فقط میخندید هم به حال خود که تا اینحد برای  یک پری نگران شده و هم برای ذهن بی فایده اش که به این زودی اسم را لو داده بود در چشمان قرمز رنگ پری خیره شد و گفت:من با دیدنت اروم شدم این اسم مناسب توئه شیون!

شیون لبخند مهربانی زد و اونهیوک را سخت در اغوش کشید و زیر لب گفت:هرگز نمیزارم تنها بمونی!

اونهیوک خنده اش گرفت بوسه ای به موهای مخملی و نرم پری مهربانش زد و گفت:این حرف یه پریه که عاشق یه انسان شده؟

شیون سرش را کمی عقب برد و در چشمان مشکی رنگ هیوک خیره شد:حرف یه پریه که نمیخواد انسان مورد علاقش دوباره اسیب ببینه.

چشمانش هر لحظه درخشان تر و سرخ تر میشد و این قلب بیقرار پسر جوان را به تپش می انداخت

....

اون پری با داشتن یه دوست انسان دیگه هرگز رنگ ناراحتی و درد رو ندید با اینکه هنوز یه پری بدون بال بود و اون پسر هنوز از چشم مردم دهکده ش یه پسر منحوص بود

اونها تا ابد با عشقی که به هم داشتن زیبا زندگی کردن ...

پسر کوچک با دلخوری گفت:اوه مامان قبول نیست تو این داستانو از خودت در اوردی تازه از اسم عمو هیوکو دوست پسرشم استفاده کردی.

زن خنده مستانه ای کرد و گفت چه فرقی داره مهم اینه که تو بدونی حرفو نگاه های دیگران مهم نیست مهم تویی که باید خوب زندگی کنی و از استعدادات به نحوه احسنت استفاده کنی ...

پایان

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
blue star دوشنبه 20 بهمن 1393 ساعت 17:29

ممنون عزیزم... قشنگ بود

خوشحالم دوست داشتی

sogand دوشنبه 8 دی 1393 ساعت 12:42

سلام مری خوبی؟خیلی قشنگ بود کلی حال کردم باهاش مرسی عزیزم

سلام عزیزم خوبی؟؟؟
خوشحالم دوست داشتی

ثمین (: یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 22:23

سلااام (:

خوبی؟؟ ممنون
خسته هم نباشیییی
کریسمس شمامم مبارکک البته با تاخیر هه هه

سلام مرسی فدا شم کریسمس تو هم مبارک
خوبی؟؟؟ راستی چرا مسنجر میام نیستی دلم برات تنگیده خو

fatemechoi یکشنبه 7 دی 1393 ساعت 11:24

سلام مریمی
بابت تاخیرم ببخشید مدتی نبودم
وااااااااایییییییییی مریمی تکشاتیه قشنگیه
ممنون خوشگلم

سلامممممم عزیزممممم
خوبی؟؟
این حرفا چیه فدات شم
خوشحالم دوستش داشتی
خواهش میکنم گل من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد