※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم
※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم

تجربه شگفت انگیز

سلام خوبید یادتونه بهتون قول یه چند شاتی داده بودم
حالا اومدم به قولم عمل کنم میخوام بچه فعالی باشم برام کف بزنید خخخخخ
این پارت اولشه پارته دومم که رمز داره برای دریافت رمزم تشریف میبرید
پست شابت روی لینک دریافت رمز کلیک میکنید بعله
حوصله نداشتم براش کاور درست کنم دیگه ببخشید
امیدوارم دوست داشته باشید دیگه راستی پارت بعدش از اون لحظه های
وونهیوکی که خیلی دوست داری هم داره اه ذهنای من.حرفو کککککک
دوستون دارم زیاددددد برید دیگه ادامه مطلب....

 

HYUKJAE POV...

هنوز روی کانپه لعنتی نشستم!من بالاخره بهش زنگ زدم!! هول بودم از شدت استرس داشتم ناخن میجوییدم . گاهی اونقدر برام غیر قابل باور بود که بی اختیار افکارمو با لحن شگفت زده ای بیان میکردم:اوه خدایا من باهاش تماس گرفتم؛من بالاخره با اون ...

و وقتی متوجه صدای بلند خودم میشدم پامو توی سینه جمع میکردمو با صدای اهسته تری به خودم هشدار میدادم:اوه هیوکی اروم!!!تو نباید خرابش کنی!

اما چیزی نمی گذشت که دوباره تمام تنم از هیجان کاری که قرار بود انجام بدم گر میگرفت، اوه فـ.اک من باید اینا رو هم بگم؟

هنوزم وقتی اون موقع رو بخاطر میارم احساس میکنم شاید کمی زیاده روی کردم اما...

اوه نه من نباید اینو به همین زودی بهتون بگم! امممم به نظر میاد قبل از ماجرای اون روز... باید بهتون درمورد خودم یه سری توضیحات بدم...! خب اسم من لی هیوکجه است البته چون من یه دیوونه توتفرنگیم بهم اقای توتفرنگی یا هیوکه           توتفرنگی خور و... اه دوستام هر دفعه اسمِ منو کنار این میوه لعنتی یه جور صدا میکنن! خب این یه حقیقته که من خیلی این میوه رو دوست دارم اما طبیعتا اونام دیگه دارن زیادش میکنن.

و اینکه من مدیر سایت دبیرستانمو هستم البته سایتی که ماله دانش اموزاس یه نوع سایت خبری! و توی مدرسه از کوچکترین اتفاق عجیب و بزرگترین اتفاقها رو سایت ما پوشش میده البته چندین بار توسط مدیر لعنتی مدرسه سایت عزیزم بسته شد اما خب ... به هر حال من مغز متفکر مدرسه ام و هیچکس جلو دارم نیس!!

اه بهتره اینقدر حاشیه نرم میدونید بدترین اتفاقی که میتونه برای یه دانش اموز توی دنیا بیوفته چیه؟

اوه نه مردود شدن معمولی ترینِ بدترین اتفاقاست...لازم نیست حدس بزنید خودم میگم! اینه که عاشق پسر مدیر مدرستون بشید.

اه خواهش میکنم درک کنید یکم...! اون به علاوه هیکل 3کسی و لعنتی که داره چهره فوق العاده جذابو لبخند محسور کننده ای هم داره! و درست برعکس پدر خرفتش خیلی گرمو مهربونه...

و من ازش دعوت کردم که به خونم بیاد, و از اینجاست که ماجرای من شروع میشه...

همه چیز و از قبل برنامه ریزی کرده بودم حتی زمان خوردن قهوه رو، میخواستم توی اولین قرار یه جورایی بهش بفهمونم که چقدر ازش خوشم میاد.

همچنان روی کاناپه بودم که صفحه مانیتور ایفونه خونم روشن شد و بعد صدای زنگ کل خونه رو پر کرد. به سرعت جلوی اینه رفتم یه نگاه کلی به سرو شکلم انداختم،محض احتیاط برق لب زدمو با اسپری دوش گرفتم.

وقتی به ایفون رسیدم سریع دگمه اوپن رو زدم و دوباره جلو نزدیک ترین ایینه دوییدم اینبار موهامو که بخاطر دوییدن خراب شده بود مرتب کردم،چشمکی به عکس خودم توی اینه زدم و سمت در خروجی که به حیاط ختم میشد رفتم.

اوه خدا اون اومده بود با اینکه گفت میام اما بازم باورش یه جورایی برام سخت بود. خب اون معروف ترین پسر مدرسه س نه به خاطر مقعیتش به خاطر اون جذابیت های لعنتی که اول توصیف کردم. درست به خاطر میارم لحظه ای رو که از انتهای باغ وارد شد و با قدم های محکم و لبخند داغش... .

اون مثله همیشه شیکو برازنده بود .از همون فاصله ای که با قدماش کم میکرد لبخندشو شکوند و دست تکون داد نمیدونم چرا وقتی اون لبخند لعنتی رو میبینم قلبم دیوونه میشه.حجوم خون رو میتونستم توی گونه هام حس کنم یه جوری بودم نگاه نرمو مهربونش نفسمو بند میاورد.

حس میکردم اون خود بهشته و اگه به دستش نیارم تمام عمر پشیمون خواهم شد و حسرت میخورم نفهمیدم کی ایستاد کلا تو یه عالم دیگه ای بودم :هیوکی!خوبی؟

لبخند شرمگینی به چهره جذابش زدمو سرمو به نشانه تایید تکون دادم و توی چشمای مهربونش غرق شدم و آرزو کردم کاش این نگاه تا ابد مال من شه.

کمی این پا و اون پا کرد:آآآآآ قراره همینجا بمونیم!؟

من که هنوز محو تماشاش بودم لبخند عمیقی زدمو همچنان بهش خیره موندم اون خود هنر خدا بود.

انگار داشت زیر نگاهه من اب میشد دستی به گردنش کشیدو جعبه ای رو به سمتم گرفت و گفت:اه خب من شنیده بودم که تو توتفرنگی خیلی دوست داری...

و جعبه رو جلو اورد و ادامه داد:امیدوارم خوشت بیاد.

به ناچار نگاهمو از اون صورت دوست داشتنی گرفتمو به اون جعبه بسته بندی شده نگاه کردم بی اختیار نگاهم روی کلماتی مثله دنت شیر توتفرنگی،ژله توتفرنگی و... لغزید .

اب دهنمو بی اختیار قورت دادم اون برام هر چی که طعم توتفرنگی داشتو خریده بود لعنت اون چی بود یه لعنتی دوست داشتنی؟

با هیجان جعبه رو از دستش گرفتمو پریدم بغلش؛سرمو تو گودی گردنش پنهون کردمو گفتم:اوه ممنون شیوونی تو بهترینی...

بعد چند لحظه دست گرمش رو دور کمرم حس کردم و این منو به جنون میکشید...

Siwon pov

با اینکه پدرم همیشه مخالفه دوستی من با هیوکجه بود اما من شخصا عاشق این موجود شرور بودم از اینکه اینقدر خوب میتونه پدرمو عصبی و کلافه کنه لذت میبردم. خب حقیقتش توی اون مدرسه کوفتی مادرم سهامدار اصلیه اما مدیریت رو داده به شوهر عزیزش که یه جورایی پدر من میشه منظورم از یه جورایی اینه که پدرم فقط شوهر مادرمه اما من عادت کردم بهش بگم پدر...، بگذریم.

دیروز هیوک توی قسمت اوقات فراغت سایت دانش اموزا زده بود که قراره یکی رو دعوت کنه خونشون و باهاش یه تجربه شگفت انگیز داشته باشه، خب از  اونجایی که اون قبلش ازم دعوت کرده بود که به خونش برم طبیعتا میدونستم اون شخص خودمم اما باید اعتراف کنم هرچی فکر کردم نتونستم به نتیجه برسم که اون تجربه شگفت انگیز چی میتونه باشه, واسه همین خیلی کنجکاو شده بودم.

فردای اون شب که ازم دعوت کرد تصمیم گرفتم چون داشتم برای اولین بار به خونش میرفتم یه چیز براش بگیرم اوایل تصمیم گیری برام سخت بود اما وقتی چشمم به بوفه ای خورد که انواع خوراکی با طعم توتفرنگی داشت تصمیم اخر رو گرفتم.بار ها شنیده بودم این اسطوره شیطنت دیوونه توتفرنگیه؛ حتی بارها بارها به نوعی اسمشو با توتفرنگی تلفیق میکردن جوری شده بود که وقتی توتفرنگی میدیدم یاده اون میوفتادم...

هنوزم یادمه وقتی ادرسه خونش رو برام اس ام اس کرده بود تا چند ثانیه تو شوک بودم بهش نمیخورد تو گنگ نام خونه داشته باشه.خوب اون همیشه خیلی ساده تو مدرسه میگشت.

به نرمی دنده کشیدم و وارده یکی از کوچه های که توی ادرس نوشته بود رفتم از هر خونه ای که رد میشدم به پلاکش نگاه میکردم و زیر لب به تکرار عددی که تو مسیج بهم داده بود میگفتم:45 45 45 45

و در اخر پیداش کردم،خیلی سریع ماشینمو پارک کردم و پیاده شدم؛حالا دیگه میدونستم اقای توتفرنگی پولداره اما این دیگه یه چیز دور از ذهن بود نگاهی به پیامی که داده بود انداختم ادرش درست بود یعنی من اشتباه نیومده بودم باورم نمیشد اون با یه همچین ثروتی مثل ادمای معمولی دور میزد من بار ها دیده بودم که حتی تاکسی سوار میشه.

بیخیال سوال های ذهنم شدم و با کنجکاوی ایفون رو زدم یکم طول کشید تا باز کنه وقتی در باز شد بهشت رو جلو چشام دیدم اونجا حتی از خونه ما هم بزرگتر بود اه البته فکر نکنید من ادم مادی هستم!

به هر حال درمورد هیوکجه ای که فکر میکردم جزو بچه های بورسیه ایه یکم بعید بود.

چند پیچ رو گذروندم تا به یه باغ رسیدم که از وسطش یه جاده باریک داشت که منتهی میشد به جایی که هیوک اونجا ایستاده بودلبخند دندون نمایی زدمو براش دست تکون دادم.انگار محو من شده بود خب من به دلیلی که نمیدونم اول صبح بلند شدم و حموم کردم... و اممممم خب شاید احمقانه به نظر برسه اما من خیلی توی انتخاب لباسی که قرار بود بپوشم وسواس به خرج دادم و حتی به ارایشگاه رفتم.

دوست داشتم از هر نظر برازنده به نظر برسم.

به ارومی قدم برمیداشتم نمیدونم چرا اینقدر حساس شده بودم روی تک تک اعمالم!وقتی رو به روش ایستادم لبخند بانمکی رو لب داشت نگاهی به سر تا پاش انداختم اون واقعا با کسی که همیشه تو مدرسه میدیدم فرق داشت حالا میتونستم با اطمینان بگم که اون با یه همچین لبخند با نمک و شیرینی از منم جذاب تر و حتی زیبا تر بود نگاهی به خط چشم ظریفی که پشت پلکش کشیده بود متمرکز شد:هیوکی!خوبی؟

قصدم احوال پرسی بود اما نمیدونم چرا نمیتونستم لحنمو کنترل کنم حتی صدام میلرزید و این یه جورایی عصبیم میکرد.اما از طرفی وقتی به اون تن ضریف که توی تونیک سفید به زیبایی خودنمایی میکرد نگاه کردم،اه خدا اون بدنم رو هیجان زده میکرد.من یه مرگم شده بود بدون شک!

 نگاهم رو با بیچارگی از اون هیکل جذاب گرفتمو به صورتش خیره شدم و ...حاضرم قسم بخورم اون سرخ شده بود.اما چرا؟اون گونه های رنگ گرفته قلب لعنتیم رو میلرزوند اولین بار بود اینطوری میدیدمش هر چند که تمام مدرسه رو به هم ریختم تا تونستم باهاش دوست شم.نگاه خیرمو ازش گرفتمو به  داخل خونه انداختم یعنی نمیخواست منو به داخل دعوت کنه: آآآآآ قراره همینجا بمونیم!؟

لبخندش عمیق تر شد نگاه خیرش داشت ترتیبمو میداد شاید خیلی مسخره باشه اما من داشتم بهش تمایل پیدا میکردم به اون لبای پف کرده که تو نور افتاب برق میزدن،اب دهنمو به اجبار قورت دادم و به زمین خیره شدم با دیدن جعبه تازه یادم افتاد که این تو دستمه برای پرت کردم حواسمم که شده باید این نگاه خیره رو از رو خودم بر میداشتم واقعا داغو تحـ.ریک کننده نگاه میکرد: اه خب من شنیده بودم که تو توتفرنگی خیلی دوست داری...

اه خدا اون نگاهشو ازم گرفت برای لحظه ای پشیمون شدم اما وقتی اشتیاقو تو صورتش دیدم دلم گرم شد پس واقعا دوست داشت. جعبه رو جلو تر گرفتم:امیدوارم دوست داشته باشی!

نفهمیدم چطور شد وقتی به خودم اومدم محکم بغلم کرد وصورتشو توی گردنم فرو کرده بود: اوه ممنون شیوونی تو بهترینی...

لحن شیرین و بامزگی بیانش به دلم نشست اون واقعا بانمک بود، یکم طول کشید تا بفهمم چی شده به علاوه نفس های داغش داشت شل ترو گیج ترم میکرد باور حرارتی که از اون بهم منتقل میشد سخت بود.یه ادم چقدر میتونست گرم باشه و خواستنی،تموم تنم نیازمند شد به ارومی منم بغلش کردم.

Hyukjae pov

اون عالی بود، خودش، اغوشش، عطر تند و مردانش ،همه چیزش... ،وقتی حلقه دستاش رو دور کمرم حس کردم اوه نمیتونستم به درستی حسمو توضیح بدم ماورای بینظیر بود، امن بود ،پرقدرت بود و خواستنی...

نمیدونم چقدر طول کشید اما بالاخره راضی شدم از اون آغوش دل بکنم چون وقت ناهار بود و من واسش کلی برنامه ریزی کرده بودم.

نمی تونستم دیگه بهش خیره شم حس غریبی اجازه نمیداد تو چشماش نگاه کنم و بهم هشدار میداد حس میکردم اگه یه بار دیگه بخوام بهش نگاه کنم اختیارمو از دست میدم.

خب میدونم نباید طولانیش کنم ؛وقتی به داخل دعوتش کردم به نرمی دستش رو رو شونم گذاشت.

همه چی طبق برنامه پیش میرفت خدمتکارا عالی میزو چیده بودن و چند نوع غذای خوشمزه.

ساعت حدود چهار بود که به پیشنهاد من رفتیم استخر,شنا کردن جزو تفریح های مورد علاقه من بود اما خب بهش گفتم که بلد نیستم شنا کنم و اونم گفت که بهم یاد میده.

مضطرب بودم نمیدونستم کار درستی هست یا نه، به نرمی تونیک سفید رونگمو از تن بیرون اوردم و روی سطح موزاییکی رها کردم من بارها اینکارو انجام داده بودم یه نوع تمرین که جلوش خجالت نکشم اما خب تمام مدتی که تمرین میکردم تنها بودم و یه جفت چشم روم خیره نبود تمام تلاشمو کردم تا خجالت نکشم اما ممکن نبود ،بی اختیار دستم رو برای پوشوندن کمی از بالا تنم بالا اوردم و رو به اون که به وضوح سرخ شده بود گفتم:من اول میرم...

و بدون فکر پریدم توی اب وقتی سردی سیلی از قطرات رو روی بدنم حس کردم تازه یاد نقشه ام افتادم بی هیچی تلاشی اجازه دادم بدنم درون اب فرو بره وقتی سرم کاملا درون اب بود شروع کردم به دستو پا زدن امیدوارم همین کافی باشه تا اون رو بکشونم توی اب...

نمیدونم چقدر طول کشید حتی مجبور شدم قورته بخورم تا حسابی باورش بشه واقعا داشتم از اومدنش ناامید میشدم خودمو یه احمق تصور میکردم که واسه به دست اوردن فرد مورد علاقش کارای احمقانه انجام میده.

اما بالاخره تونستم صدای وردش رو توی اب بشنوم میدونستم اگه خودمو به بی هوش بزنم بخاطر بی عرضگیم توی نقش بازی کردن زود لو میرم و تا اخر عمرم خجالت زده میشم وقتی دستاش رو روی کمرم حس کردم تو خلصه فرو رفتم بی حس شدم نمیتونستم روی بدنم کنترل داشته باشم.

به سرعت منو سمت خودش چرخوند و محکم بغلم کرد؛وقتی هر دو از اب خارج شدیم اونقدر بی حال بودم که حال حرکت کردن رو هم نداشتم به احمقانه ترین شکل خودمو بیهوش نشون دادم احتمالا اونقدر نگران بود که متوجه پلکای لرزونم نشه.

فشار کف دستش رو روی سینه ام حس میکردم اوه فاک داشت نقشم میگرفت تمام تلاشمو کردم تا لبخند نزنم. لحظه ای که انگشتای لرزون و یخ کرده ش رو روی گونه هام حس کردم رو هیچوقت فراموش نمیکنم فشاری که به اروارم میاورد تا دهن باز کنم اون واقعا میخواست تنفس دهان به دهان بده؟!

با تصور لباش قلبم با هیجان تپید وقتی اون لعنتی نرم روی دهنم قرار گرفت دیگه نتونستم نقش بازی کنم تا اینجای کار همه چیز عالی پیشررفته بود.بازدمش رو به فشار درون دهنم  خالی کرد اونقدر داغ بود که تمام بدنم گر گرفت وقتی خواست سر بلند کنه تا نفس تازه کنه دستامو دور گردنش حلقه کردم تا جلوی دور شدنش رو بگیرم حالا که تا اینجا اومده بودم محال بود عقب بکشم من اون لبا رو میخواستم و این مرد رو به دست میاوردم. بدون لحظه ای تعمل زبونمو رو روی لبش کشیدم و بوسه ای نه چندان مکنده به لبهاش زدم، خودم رو کمی عقب کشیدم در حقیقت منتظر عکس العملش بودم دوست داشتم بدونم چیکار میکنه یعنی واقعا اگه ردم میکرد چه حسی بهم دست میداد!؟

حتی جرات نداشتم پلکای لعنتیم رو از هم باز کنم

-چرا اینکارو کردی؟

صدای حیرت زده اش مضطربم میکرد لبهام رو به هم فشوردم شاید واقعا اشتباه کرده بودم

-جواب منو بده.

تیره خلاص رو باید رها میکردم یا میخورد به هدف یا نه بنابراین لبهای لرزونم رو از هم باز کردم و جواب دادم:چـ چـ ون حس میکنم ازت خوشم میاد!

-تو از هر کس که خوشت میاد میبوسیش اونم لباشو؟

اوه گندش بزنن معلومه که نه اخم ریزی کردم،بدون اینکه پلکامو از هم باز کنم گفتم:اوه نه

-دوستم داری؟

اه لعنتی چه سریح حرف میزد داشت منو زیر جملاتش اب میکرد قسم میخورم اگه همینجور ادامه میداد مثله بستنی که زیر افتاب دووم نمیاره و اب میشه منم اب میشدم.

خدایییی من باورتون میشه اون دستش رو گذاشته بود روی قلبم انگار میخواست از احساسم مطمئن شه اگه توان کنترل قلبم رو داشتم بهش میگفتم اونقدر تو سینه تند بزنه تا اون حیرت زده شه.هر چند به اندازه کافی ضربان قلبم اوج گرفته بود.

به ارومی سینم رو نوازش کرد اه لعنت میخواست دیوونه شم

-ریتمش رو دوست دارم!

با بهت چشمام رو باز کردم درمورد چی حرف میزد؟،وقتی حیرت رو تو چهرم دید لبخند گرمی زدو با همون دستی که رو سینم بود به قلبم اشاره کردو گفت:منظورم ریتم ضربان قلبته!

داشتم زیر نگاهش اب میشدم،هیچوقت فکرشم نمیکردم مقابلش اینقدر احمق بنظر برسم.

-حالا که این احساسه توئه به نظر میاد من باید قبولش کنم!نه؟

قسم میخورم داشت بام لاس میزد هرچند که اون موقع متوجه لحن بیانش نبودم :اوه تو مجبور نیستی قبول کنی!

-درسته دلیل دوست شدنم باهات عشق نبود اما کمتر از اونم نبود حالا که فکر میکنم تو همیشه واسم پسر جذابی هستی دوست دارم!

اوه این نمیتونست فقط یه خواب باشه، اگه بگم اون لحظه دیوونه شده بودم دروغ نگفتم اون واقعا با هر کلمه ای که از اون لبای خواستنیش خارج میکرد قلبمو لمس میکرد،به سرعت حلقه دستامو دور گردنش سفت تر خودمو به اون لبای لعنتی رسوندم...

Siwon pov

وقتی سر میز غذا خوری نشستیم از وجود اون همه غذای رنگارنگ شگفت زده شدم بهش نمیخورد تا این حد اهل تجملات باشه؛وقتی اشاره کرد به غذا ها واقعا نمیدونستم اول از کدوم شروع کنم...

منتظر شدم ببینم خودش اول چی میخوره لحظه ای که نگاهم به دستای سفیدش که با ظرافت گوشت خرچنگ رو با کارد و چنگال جدا میکرد افتاد دلم لرزید برای لحظه ای حس کردم دلم میخواد تا ابد اون دستا رو تو دستام نگه دارم.وقتی چنگالو سمت دهنش برد اون لبا واقعا وسوسه برانگیز بودن.اون چشمای خماری که با وجود اون خط چشم زیبا ترین بودن...،داشتم کنترلمو از دست میدادم با بی میلی نگاهمو ازش گرفتم و به ضرف خالی که جلوم بود خیره شدم حتی توی گودی سفید ضرف هم صورت دوست داشتی اون رو میدیدم.

-هیچکدوم رو دوست نداری؟

انگار نگرانش کرده بودم به سرعت یه تیکه ماهی کبابی برداشتم و گفتم:اوه نه فقط اونقدر همشون خوشمزه اند نمیدونم اول کدوم رو باید بردارم.

با دهن پر لبخند دلنشینی زد و گفت:از همشون بخور...

چطور میتونستم چشمامو ازش بردارم وقتی اونقدر زیبا بود ؛اون کاملا غذاشو تموم کرده بو اما من شاید فقط یکم از غذام رو خورده بودم.

-اوه تو که هنوز غذاتو نخوردی بخور کلی کار داریم.

لبخندی زدم شاید منظورش همون تجربه شگفت انگیز بود بی صبرانه منتظر بودم ببینم چیکار میخواد بکنه...

منتظر بقیش باشید
درضمن یلداتون هم مبارک امیدوارم زمستون شادی در پیش داشته باشید

نظرات 5 + ارسال نظر
حنانه چهارشنبه 3 دی 1393 ساعت 00:34

اخه خیلی خوشمل بود
دستت درد نکنه
منظر بقیه اشم

لطف داری عشقم
چشم میزارم بزار یکم بگذره بقیه اش رو هم میزارم

لیندا دوشنبه 1 دی 1393 ساعت 20:58 http://haehyuk.mihanblog.com/

خخخخ هیوکی شیطون
گرچه شیوونم از خداش بود
مرسییییییییییی گلمممممممممممم

خخخخخخخ هیوکی من/حرف
شیون که بعله هر کی جای شیونم باشه صد در صد از خداشه اینطور نیس؟
خواهششششششششششششششش گلممممممم

sogand دوشنبه 1 دی 1393 ساعت 17:52

وای حال کردم عجب نقشه ای هیوکی ایول مرسی عزیزم

کککککککککککخواهش میکنم عزیزم

reza یکشنبه 30 آذر 1393 ساعت 19:46 http://varzeshonline.blogsky.com

سلام
از دوستان بلاگ اسکای هستم
وقت کردی به من هم سر بزن :)

reza یکشنبه 30 آذر 1393 ساعت 19:39 http://varzeshonline.blogsky.com

سلام
از دوستان بلاگ اسکای هستم
وقت کردی به من هم سر بزن :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد