※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم
※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

※♘♚◇wonhyukfanclub◆♕♞※

ما الف هستیمو الف میمیرم

rose & snow

وایییییییییی بچه ها نمیدونید که چقدر خوش به حالم شد اجی فهمیه به خاطرم یکی از فکای خوشگلشو تغییر داد
وونهیوکش کرد تازه اجازشم گرفتم بزارمش اینجا شمام بخونید ببینید چقدرررررررررر قشنگه
بچه ها وقتی خوندید نظر فراموش نشه میخوام سنگ تموم بزارید واسه اجیما!!!!
راستی قراره ورژن اصلیش هم که شیهه است رو توی وب خودش اپ کنه
super junior &B.A.P

  

چشم از شعله های رقصان ابی شومینه برداشت رو به پنجره تمام قد کرد ، دانه های برف چون ستارهای درخشان سیاهی شب را میشکافند تا لباس سفید را به تن زمین بکند؛ همیشه عاشق برف بود از بچگی منتظر زمستان و بارش برف بود منتظرعشق زندگیش ؛ همیشه ارزو داشت عشق زندگیش را دربرف ریزان ببیند ، همینطور هم شد . دوسال قبل به تنها ارزویش رسید ، قلمو را جلوی بوم نقاشی گذاشت نگاهی به تابلوی نیمه کارش کرد ؛ عشقش را درحال زدن پیانوی بزرگ مشکی که اطرافش غنچه های رز سرخ چیده شده بودوبارش برف تابلوی رنگینش را سپید کرد نقاشی کرده بود.

لبخندی زد با نوک انگشت به صورت عشقش در تابلو لمس کرد زیر لب نجوا کرد: دوستت دارم شیوونی... صدای برخورد چیزی به شیشه امد به طرف پنجره رو کرد گویی شاخه درخت که با وزیدن باد به شیشه پنجره میخورد او را صدا میزد ، بلند شد به طرف پنجره رفت. چشمانش از دیدن برف  درخشید ، دانه های برف برای سپید کردن زمین باهم رقابت میکردنند، به جنگ برفها لبخند زد زمانی جنگ برفها برایش خاطرات درد اوری داشتند ولی خاطراتی شیرین ان را پاک کرد ؛ عشقی زیبا همه دردها را از بین برد.

به پاهای خود نگاه کرد دو سال قبل همین موقع روی ویلچر نشسته بود ، در تابلوی نقاشی اش جز غم ودرد چیز دیگری نقش نمیزد ، دوباره به پنجره نگاه کرد به دانه های برف و تصویر خود دران دید با پیراهن سفیدو  کت وشلوار مشکی وپاییون مشکی راست قامت ایستاده بود ،  در یک روز برفی پدر ومادر و برادرش دونگهه را از دست داده بود ، دران تصادف او تنها بازمانده بود با انکه اسیب جدی ندیده بود ولی از دو پا فلج شد ؛ ناامید و افسرده با عمو وزن عمو وپسر عموش سونگمین  زندگی میکرد.دکترها ناتوانی پاهایش را روحی میدانستند نه جسمی یعنی پاهایش سالم بودنند ، ولی بخاطر غمی که داشت ذهنش پاهایش را ناتوان کرده بود ؛ بعداز چند سال عمو وزن عموش برای زندگی به خارج رفتند او پسرعموش باهم تنها زندگی میکردنند که پسرعموش با همسر اینده اش چوکیوهیون اشنا شد ، اوهم عشق زندگیش را دید ، معجزه زندگیش ، کسی که  با عشق بی دریقش دوباره او را به راه رفتن وادار کرد،کسی که با محبتش شب و روزش شد ، کسی که حضور نداشتنش  او را بی جان میکرد.

چند ضربه به در او را به خود اورد رو به در برگشت ، سرخدمتکار پیر وارد شد تعظیمی کرد گفت: قربان همه چیز اماده ست ....میاد ببینید چطور شده؟...مهمونی یه ساعت دیگه شروع میشه... لطفا بیاید ببینید ...اگه چیزی کم وکسری داشت بگید...  ما تا رسیدن مهمونها رفعش کنیم...به پیرمرد لبخند زد به طرفش قدم برداشت گفت: همیشه بهت گفتم بهم نگو قربان... من هیوکجه ام... بهم بگو هیوک... اگه نمیتونی بگی حداقل بگو هیوک شی....اصن دوس ندارم بهم بگی قربان... پیرمرد دوباره تعظیمی کرد گفت: این درست نیست ....من نباید شما رو اینطوری صدا کنم...شما همسر ارباب جوان هستید ...باید...هیوک کنار سرخدمتکار ایستاد با لبخند اخمی کرد گفت: تو رو خدا اینقدر نگو قربان... نمیدونم چرا همش باید با تو سراین موضوع بحثم بشه... ولش کن بریم سالنو  ببینم...راه افتاد از اتاق خارج شد و پیرمرد هم پشت سرش راه میرفت.

هیوک نگاهی به پیرمرد کرد در راهرو به طرف راه پله میرفت گفت : شیوونی نیومده نه؟... موبایلش را از جیبش دراورد نگاه کرد خودش جواب خودش را داد گفت : بهم گفت تو ترافیک گیر کرده... چشمانش از نگرانی میلرزید به روبرویش نگاه میکرد گفت: خدا کنه دیر نکنه... پیرمرد به هیوک نگاه کرد گفت : نگران نباشید ...ارباب جوان به موقع میرسن...هیوک با نگرانی فقط به روبرویش نگاه میکرد زیر لب به اهستگی طوری که سرخدمتکار نشنید گفت: من نگران خودشم...نه دیر اومدنش... دیر بیاد ولی  بیاد...از پله ها پایین رفتند ، بوی رز سرخ به مشاش رسید لبخند بر لبش نشاند.

به سالن پذیرایی بزرگ رسیدند نصف دیوارهای سالن پنجرهای تمام قد بود که با پردهای سرخ وسفید پوشانده شده بود ، میزهای گرد که رویشان ظرفهای میوه و گیلاس های سرخ شراب بود در چهار گوشه سالن چیده شده بود ، در وسط سالن پیانوی مشکی بزرگی گذاشته شده بود ، گلدانهایی با گل های رز سرخ روی هر میز و کنار پردها و کنار پیانو چیده شده بود ، لوستر عظیمی که شیشه های کریستالش چون دانه های برف میماند در بالای سر پیانو اویزان بود ، درخت بزرگ کاج که با لامپهای کوچک وستارهای سرخ وسفید و گلهای رز سرخ مصنوعی وکریستال برف تزین شده بود گوشه سالن بود.

هیوک با تبسم  به همه جا نگاه کرد گفت : همه چیز خوبه ...فقط با دست به طرف پنجره اشاره میکرد گفت: پردهای سفید رو بزنید کنار...میخوام بیرون مشخص بشه داره برف میاد...رو به پیرمرد کرد با لبخند گفت: میخوام بارش برف معلوم بشه... نمیخوام اون پردها جلوی دید بارش برف رو بگیره... به گلدانها کنار پیانو اشاره کرد گفت: چندتا گلدون گل رز دیگه هم بیارید ... مگه نیمدونی شیوونا عاشق گل رزه... میخوام سالن پر شه از عطر گل رز...تعداد گلدونها رو بیشتر کن...من که گفته بودم هرچی گل رز سفارش دادم تو سالن بذارید...اینا همه رزاست؟...

پیرمرد با سرتعظیم کرد  گفت: نه قربان...ببخشید کوتاهی از منه....الان همه رو میگم بذارند ... سریع برگشت به هیوک امان نداد به طرف خدمتکارهای  که گوشه سالن ایستاده بودنند میرفت گفت: اون پردها رو جمع کنید... اون ده تا گلدون هم بیارید... کنار خدمتکارها رفت توضیح میداد ،هیوک با لبخند به انها نگاه میکرد اهسته گفت:به ادم  امون نمیده... همش هم میگه قربان...قربان... صد دفعه بگی بازم همونو تکرار میکنه... دوباره به پیانو و گلدانها نگاه کرد .

پیانو ؛رزهای سرخ یاداور زیبا ترین روز زندگیش بودند ، به طرف پنجره تمام قدی که خدمتکارها پردها را کنار زده بودنند رفت و به بارش برف نگاه کرد ، دوسال قبل همین روز را به یاد اورد .

& * فلش بک *&

 روی صندلی چرخدار کنار پنجره نشسته بود خیره به برفها بود ، برفهای که عاشقانه دوسشان داشت ولی برایش خاطرات بدی را رقم زده بودنند ، با نگاهش با انها درجدال بود: چرا باهام این کارو کردید؟...مگه من همیشه دوستتون نداشتم؟... مگه من همیشه بهتون نمیگفتم دوست دارم شما همه فصل سال باشد؟...این بود جواب عشق من؟...این بود؟...چرا خانوادمو ازم گرفتید؟...چرا تنهام کردید؟...چرا جایش خود منو نکشتید؟... منو نگه داشتید تا بهم عذاب بدید... اره؟... ولی در این جدال او بازنده بود اشک از سوز دلش بر گونه اش جاری میشد که سونگمین به سراغش امد با اصرار از او خواست به مهمانی که کیو گرفته بود بروند ،ولی او نمیخواست به مهمانی برود ، بعداز تصادف واز دست دادن خانواده هیوک گوشه گیر و منزوی شده بود ، افسردگی گرفته بود درمان دکترها هم فایده ای نداشت. کارش شده بود نقاشی های سیاه و بی روح کشیدن.

ان شب سونگمین او را به زور سوار ماشینش کرد به مهمانی میبرد ، در راه سونگمین فقط حرف میزد هیوک چشمان زیبایش خمار خیره به بارش برف بود، به حرفهای سونگمین گوش میداد : دیروز برادر کوچیکتر کیوهیون از ایتالیا برگشته... برای همین کیو امشب براش مهمونی گرفته همه رو دعوت کرده... هر چند این مهمونی برای کریسمسه...هر سال کیو میگیره... ولی مهمونی کریسمس امسال با ورود شیوون یکی شده... چوی شیوون برادر کوچکتر کیوهه...چند سال تو ایتالیا زندگی کرده... اونجا موسیقی میخونده.... شیوون تنها برادر کیوهیونه... بعد مرگ پدر ومادرش کیو اونو بزرگ کرده... کیو میگفته برادرش عاشق موسیقیه...هیوک جوابی نمیداد ؛ حتی به سونگمین نگاه هم نمیکرد فقط خیره به روبرویش بود که از لای دانه های برف خانه ای که بی شباهت به قصر نبود طی جاده باغی مشخص شد ، چراغهای خانه روشن بود خانه چون خورشیدی رنگارنگ تابش نورش اطرافش را روشن میکرد ، هیوک بی تفاوت به این قصر زیبا فقط به دانه های برف خیره بود ؛ سونگمین گفت: برای همین کیو فرستادش ایتالیا تا درسشو بخونه... کیو میگه برادرش پیانو رو عالی میزنه...یعنی وقتی پیانو میزنه... ادم هیپتومیزم میشه... من تا حالا ندیدمش ...اخه از وقتی که من با کیو هستم اون رفته بود ایتالیا ...به کره هم نیومده بود که من ببینمش... ماشین جلوی خانه ایستاد، سونگمین گفت: میخوام تو با شیوون اشنا بشی... باهاش دوست بشی...اون پسر خیلی خوبیه....

 حرفهای سونگمین برای هیوک اهمیتی نداشت ، اونمیخواست کسی را ببیند ، نمیخواست با کسی دوست شود ، او در دریای غم خود غرق بود نمیخواست نجات پیدا  کند . سونگمین او را به داخل خانه برد کیو با ناراحتی به استقبالشان امد از دیر امدنشان شاکی بود ، هیوک با صورتی سرد وبی روح مثل همیشه به کیو که با او حرف میزد از امدنش خوشحال بود نگاه میکرد. میخواست اعتراض کند تا سونگمین که او را به داخل خانه هول میداد برگرداند که دهان باز نکرده ساکت شد ، صدای اهنگ پیانویی به گوشش رسید ، اهنگ سرامیز بود ؛ ملایم و گوش نواز .

کیو رو به سونگمین گفت: اه شیوونی شروع کرده...بهش گفتم تا نرفتیم تو شروع نکنه...ولی این بچه گوش نمیده ... سونگمین با ذوق گفت: شیوونی داره پیانو میزنه؟...واقعا حرف نداره ...محشره... هیوک سر راست نکرد تا به کیو وسونگمین نگاه کند چون نگاهش به روبرویش بود ، هیپتونیزم شده بود ، بی اختیار نگاهش به روبرویش بود نمیتوانست رو برگرداند میخواست  منشاء صدا را ببیند . دیگر حرفهای کیو وسونگمین را هم نمیشنید همه وجودش گوش شده بود وارد سالن شدند .

سالن پر از مهمان های زن ومرد که پشت میزهای پر از غذاهای رنگارنگ ، همه جای سالن پر بود از گلدانهای رز . میان گلهای رز پیانوی مشکی وسط سالن بود؛  مردی با کت و شلوار سفید پشتش نشسته بود ، انگشتانش ماهرانه روی دکمه های پیانو میرقصید نوای پیانو همه را محسور نوازنده اش کرده بود . سونگمین هیوک را به روبروی پیانو برد ، مرد جوان با چهره ای بسیار جذاب موهای مشکی بلند که به یک طرف شانه کرده بود ، چشمانش را بسته بود مژهای بلندش را به نمایش گذاشته بود ، با لبخندی که چال گونه هایش مشخص بود با نواختنش شنونده را جادو میکرد .

هیوک نه میتوانست نگاهش را بردارد نه تکانی بخورد چشمانش بدون پلک زدنی خیره بود ، ضربان قلبش وحشیانه به سینه اش میکوبید بی تاب میخواست از سینه اش در بیاید ، بدنش گر گرفت ، دیگر هیچکس را نمیدید فقط شیوون را میان گل های رز درحال پیانو زدن میدید. نمیدانست این حالش برای چیست ؟ جادوی نوای پیانو شده بود یا نوازنده اش در باغ گل رز.شیوون همچنان که میخواست چشمانش را باز کرد لبخند زنان به روبرویش نگاه کرد، مرد جوان زیبای  با پوست سفیدی چون برف وچشمانی مات کشیده اش  به روی ویلچر نشسته بود را جلویش دید ، رقص انگشتانش ملایمتر شد و اهنگش را تغییر داد.انگشتانش نوای عاشقی سر داده بودنند ، اهنگ اولی شعر دلبری مینواخت و اهنگ دوم ناخواسته شعر عاشقی شده بود ،  ضربان قلبش برعکس نوای انگشتانش تغییر کرده و ریتمش تند شد. دیدن مرد جوان خیره به او قلبش را بی تاب کرده بود نگاه هر دو قفل بهم بود ، نوازنده عاشقانه مینواخت و شنونده نگاه عاشقانه میکرد. صدایی گفت:" هنوز کسی نیومده؟...صدای دیگری گفت: شیوونی نیومده؟... داداش کوچلوم کجاست؟....

&* پایان فلش بک *&

هیوک به خود امد به طرف صدا برگشت ، سونگمین و کیو بودنند ، هر دو با کت وشلوارهای شیک و اراسته لبخند زنان به طرفش میامدند.هیوک لبخند پهنی  زد که لثه هایش مشخص شد گفت: سلام... خوش اومدید...نه کسی نیومده...هنوز زوده....شیوونی هم نیومده...تو ترافیک مونده... با اینکه جواب کیو را با لبخند داد ولی قلب نگرانش لرزید ، گوشیش را بالا ارود به ساعت گوشی نگاه کرد . یک ساعت قبل شیوون زنگ زده بود که در ترافیک مانده است تا حالا باید میرسید چهره اش تغییر کرد با نگرانی گفت: باید تا حالا میرسید ...دیر کرده ...کیو کنارش ایستاد با مهربانی گفت : خوب میاد ...اگه تو ترافیکه که باید دیر کنه... اخه توی... ولی هیوک گوش نمیداد ، سریع دکمه تماس را زد گوشی را به گوشش چسباند بی تاب به صدای زنگ گوش میداد لب زیرینش را گزید .

کیوو سونگمین هم نگران به هیوک نگاه میکردنند هیوک با نگرانی به ان دو نگاه کرد گفت: جواب نمیده؟... چی شده؟... سونگمین برای ارام کردنش گفت: یعنی چی چی شده؟... خوب حتما گوشی دم دستش نیست... چرا اینقدر نگرانی؟....هیوک بی امان دوباره دکمه تماس را زد با چهره ای درهم از نگرانی گفت: نگرانم؟... نباشم؟... شیوون جواب موبایلشو نمیده... اون میدونه من نگرانش میشم...گوشی همیشه دم دستشه... مکثی کرد چشمانش را بست دستش را به روی چشمانش گذاشت با صدای اهسته گفت: نه خواهش میکنم جواب بده... شیوونی جواب بده...

کیو لب باز کرد خواست بگوید(هیوکی چرا اینجوری میکنی؟...یه چند دقیقه ست که برادرم جوابتو نمیده... حتما دستش بنده...) ولی نگفت چون هم خودش هم نگران بود هم میدانست بی تابی هیوکی برای چیست ، سونگمین هم حرفی نزد او هم دلیل را میدانست ، یاد اتفاق سال قبل افتادنند.

&* فلش بک*&

در همین روز کیو وسونگمین با مهمانانی که برای شب کریسمس امده بودنند درحال صحبت بودنند ولی هیوک در کنار سالن روی ویلچرش نشسته بود با موبایلش درحال تماس بود ، چهره اش به شدت نگران و بی رنگ شده بود به دست لرزانش و حلقه در انگشتش نگاه میکرد. حلقه ای که نشان عشقش بود ؛ حلقه ای که روز قبل او را مال عشقش کرده بود ، روز قبل  برف سنگینی در حال باریدن بود ؛ کنار پنجره تمام قد اتاق هیوک  روی رانهای شیوون جلوی پیانو نشسته بود، پشتس را به سینه شیوون تکیه داده بود ، شیوون گونه اش را به گونه هیوک چسبانده بود انگشتانش نوای عاشقانه را با لمس دکمه های پیانو مینواختند و لبانش هماهنگ با اهنگ شعر دلدادگی سر داده بودنند:

·       **به فکر قلب ضعیفم نبودی وارد شدی*

**وارد قلب و روح وجانم شدی** ** همه چیزوهمه کسم شدی** **قلبم دووم نمیاره**

** این همه زیبای رو دووم نمیاره ** ** میخواد از توی سینه ام در بیاد**

** میخواد به پات بیفته** میخواد بهت بگه ** ** دوستت داره ** ** عاشقته**

میخواد بگه میشه مال من شی** ** میخواد بگه میشه برای من شی**

اهنگ متوقف شد شیوون بوسه ای به گونه هیوک زد گفت: میشه بشی؟... هیوک که چشمانش را بسته بود به نواختن و صدای دلنشین شیوون گوش میداد با این جمله چشمانش را باز کرد رو به شیوون کرد نگاهش درنگاه چشمانش شیوون غرق شد ، با صدای ضعیفی از بی حسی گفت: چی؟... شیوون بوسه ای به لبان هیوک زد با لبخند  چال گونه های وصف نشدنیش را به نمایش گفت:میشه برای همیشه همسر من شی؟... از جیبش جعبه ای سرخ رنگ به شکل گل رز دراورد بالا گرفت و میان نگاه حیرت زده هیوک درش را باز کرد که دو حقله طلایی دران درخشید، نفس هایش گونه هیوک را از عطش سوزاند : میشه بهم افتخار بدی برای همیشه عشقم بشی؟...

هیوک چشمانش خیس اشک شد سر پایین کرد، اشک بر روی دست شیوون چکید زیر لب زمزمه کرد : نه...نمیتونم... من لیاقتتو ندارم... شیوون از جواب هیوک چشمانش گرد شد با انگشت زیر چانه هیوک را گرفت سرش را بالا اورد با نگاه به نگاه خیس هیوک گفت :چی؟...لیاقتمو نداری؟...یعنی چی؟...چرا؟...هیوک چشمانش اشک را بی امان به روی گونه هایش جاری کرد گفت : پاهام...  اب دهانش را قورت داد بغضش را فرو داد : من لایق تو نیستم... تو باید با یکی باشی که سالم باشه... نه مثل من که پاهاش...

 شیوون امانش نداد لبان عاشقش با بوسه لبان هیوک را ساکت کرد با سرپس کشیدن ابروهایش درهم شد گفت: دیگه این حرفو نزن... دیگه نمیخوام درمورد پاهات چیزی بگی... من عاشقتم... عاشقت خودت ...عاشق قلب مهربونت...نه عاشق پات ...یا راه رفتنت... من قلبتو میخوام که مال من بشه...نه پاهات... فهمیدی؟...اگه یه بار...هیوک چشمان گریانش همراه لبانش خندید بوسه ای به لبان شیوون زد با ساکت کردنش گفت: بله...گونه های سرخش لوش دادن سرش را پایین کرد گفت: من مال توام... قلبم همون اول مال تو بوده....همون نگاه اول عاشقت شدم...عاشق....دستان شیوون دور تن هیوک حلقه شد لبانش به روی لبان هیوک قفل شد برای سراغاز عاشقی  بوسه بارانش کرد.

با صدای سونگمین که کنارش ایستاده بود به خود امد: هیوکی داری چیکار میکنی؟... به کی زنگ میزنی؟... هیوک با چشمانی که از نگرانی قطره اشکی در ان میلرزید رو به سونگمین گفت: به کی زنگ میزنم؟... معلومه دیگه... به شیوون .... توو کیو چرا اینقدر بی خیالید ؟...همه مهمونا اومدن ... ولی شیوون هنوز نیومده... اونوقت تو با بی خیالی میگی به کی زنگ میزنم؟... سونگمین  تبسمی کرد گفت: ما بی خیال نیستیم... کیو به شیوون زنگ زده ... شیوون بهش گفت دیر میرسه... با بچه های گروه اپرا کارش طول میکشه... کیو براش راننده فرستاد.... گفت هر...

هیوک امانش نداد با اخم عصبانی با صدای تقریبا بلند گفت: بهش زنگ زده بود؟...کی زنگ زده بود؟...دوساعت پیش رو میگی؟... من یه ساعت پیش زنگ زدم گفت تو راهه...ده دقیقه دیگه میرسه... ولی نیومده... الانم چهل و پنج دقیقه ست که هر چی بهش زنگ میزنم جوابمو نمیده... راننده پارک هم موبایلش خاموشه... نمیدونم....که گوشی اش زنگ خورد حرفش قطع کرد.

به گوشی اش نگاه کرد با خوشحالی گفت: شیوونه... سریع گوشی را به گوشش چسباند گفت: شیوونی چراجواب... که ساکت شد چهره اش تغییر کرد با صدای لرزان گفت: راننده پارک؟...با چشمانی که از وحشت گشادش کرده بود فریاد زد: راننده پارک شیوونی چی شده؟... سونگمین از وحشت و فریاد هیوک نگران شد پرسید : هیوکی چی شده؟... برای شیوون اتفاقی افتاده؟... هیوک با صورتی یخ زده خیره به روبرویش به مکالمه طرف مقابل گوش میداد .

با فریاد هیوک مهمانها هم ساکت شدند کیو هم به کنار هیوک امد و پرسید :چی شده؟..چه خبره؟... هیوکی چرا داد میزنی؟... رو به هیوک با نگرانی پرسید: هیوکی چی شده؟...هیوک بدون رو کردن به انها وحشت زده به روبرویش نگاه میکرد فریاد زد: تصادف ؟...بیمارستان؟... کدوم بیمارستان؟... چشمان وحشت زده اش پر اشک شده بود ،میان نگاه بهت زده کیو وسونگمین ومهمانها ندانسته و نفهمیده از روی ویلچر بلند شد ایستاد فریاد زد : تو رو خدا بگو حالش چطوره؟...شیوونیم چطوره؟... سونگمین با حیرت بدون توجه به فریاد هیوک گفت: هیوکی؟...هیوکی تو...تو ایستادی؟...هیوکی؟... کیو از جمله هیوک وحشت زده گفت: هیوک چی شده؟...شیوونی چی شده؟... بیمارستانه؟...به بازویش چنگ زدفریاد زد: برادرم چی شده؟...

ولی هیوک توجه نکرد با پاهای لرزانی همچنان که گوشی رابه گوشش چسبانده بود شروع به دویدن کرد و کیو وسونگمین دنبالش دویدند.

هیوک سراسیمه از ماشین پیاده شد و کیو وسونگمین هم دنبالش دویدند داخل بیمارستان ؛ به اورژانس رفتند ؛هیوک اشفته و وحشت زده همه تخت هارا ازنظرمیگذاراند با صدای گرفته ای از گریه میگفت : شیوونی ؟... شیوونی من کجایی؟... گونه هاش از اشک خیس شده بود چشمانش تار ، نگاه ملتمسش دنبال شیوون تخت هارا نگاه میکرد بیماران و همراهانشان و پرستاران حیران نگاهش میکردنند.

هیوک راننده پارک را کنار پرده ای سفید دید با صدای بلند گفت: شیوونی چی شده؟...کجاست؟.. به طرف مرد دوید؛ مرد با دیدن هیوک وکیو و سونگمین تعظیمی کرد با دست به داخل پرده اشاره کرد هیوک هم بدون معطلی به پشت پرده رفت .دید شیوون با چشمانی بسته به روی تخت دراز کشیده دکمه های پیراهن سفیدش باز است سینه خوش فرمش مشخص است که با نفس کشیدن بالا و پایین میرود ، به دستش سرمی وصل است و به پیشانی اش باند کوچکی زده شد ، هیوک گریه اش درامد نالید: شیوونی چی شده؟...دستانش نیازمند به دست شیوون چنگ زد هق هق گریه اش درامد.

کیوو سونگمین هم رسیدند، شیوون با صداو چنگ دست هیوک چشم باز کرد چند بار پلک زد وچشمانش گشاد شد ابروهایش به شدت بالا رفت هیوک به رویش خم شده بود گریه میکرد ، شیوون با تعجب گفت: هیوکی؟...تو؟... نشست به سرتا پای هیوک نگاه کرد با تعجب بیشتری گفت: هیوکی؟...پاهات؟...پاهات خوب شده؟....هیوکی تو راه میری؟... هیوک شدید نگران شیوون بود دستانش به بازوهاوشانه شیوون چنگ زد دستان لرزانش را به صورت شیوون رسید صدای گرفته ا ش از گریه گفت: چی شده؟...تصادف کردی؟...کجات درد میکنه؟...

 شیوون هم به بازوهای هیوک را گرفت با خوشحالی گفت: من چیزم نیست ...ماشین روی جاده یخ زده لغزید خورد به درخت... چیزی نیست ...چون پشت نشسته بودم کمربند نبسته بودم سرم خورد به شیشه یه خراش برداشته... حالم خوبه... ولی هیوک تو پاهات خوب شده؟...هیوک گریه اش به هق هق تبدیل شد با وحشت گفت:چی؟...خوردید به درخت ؟...با انگشت چسب زخم گوشه باند را لمس میکرد گفت: سرت زخمی شده ..میگی چیزی نیست؟...یه خراشه؟... توحالت خوب نیست...شیوون سریع گفت: عشقم گفتم چیزی نیست... دکتر چکاب کاملم کرده...گفته مشکلی ندارم... راننده پارک گوشه تخت ایستاده بود گفت: ارباب جوان حالشون خوبه...دکتر گفته خوشبختانه مشکلی نداره...

شیوون هیوک را به اغوش کشید دستانش را دور تنش حلقه کرد با خوشحالی گفت: عشقم تو پاهات خوب شده...هیوکی تو میتونی راه بری... هیوک که با اغوش کشیدن  شیوون و فشرده شدنش فهمید شیوونش حالش خوب است و احساس ارامش کرد به خود امد تازه متوجه پاهای خود شد وچشمانش از تعجب  گرد شد گفت : چی؟... پاهام خوب شده؟... از اغوش شیوون امد به پاهای خود نگاه میکرد گفت : یعنی واقعا پاهام خوب شده؟... پاهایش را بلند میکرد به زمین میکوبید گفت : من پاهام خوب شده... رو به شیوون کرد با خنده شادی گفت: شیوونی من پاهام خوب شده....شیوون از خوشحالی میخندید.

سونگمین و کیو که فقط به کارهای شیوون و هیوک نگاه میکردند  با دیدن خوب بودن شیوون و پاهای هیوک انها هم از شادی میخندیدند سونگمین رو به کیو گفت: عشق چه کارها که نمیکنه... پاهای هیوکی خوب شده...

& * پایان فلش بک* &

صدای شیوون امد: چقدر بهم زنگ میزنی؟... گوشیم از دستم افتاد زمین...خراب شده.... زنگ میخوره نمیتونم جواب بدم... هیوک به خود امد با کیوو سونگمین به طرف صدا برگشتند.شیوون با چال گونه های همیشگیش که از لبخند به گونه هایش نقش بسته بود ، دسته گل رزسرخی به دست به طرف انها میامد ، هیوکی با دیدن شیوون چشمان نگرانش پر اشک شد لبان لرزانش لبخند زد به طرف شیوون دوید نالید: عشقم نگرانم کردی... شیوون دستانش را ازهم باز کرد هیوک عاشقانه به اغوشش پناه برد دستانش به درو تن همسرش حلقه شد ، شیوون هم دستانش را دور بدن دلبرش بهم فشرد و لبانش را لای موهای هیوک گذاشت بوسیدش زمزمه کرد: ببخشید عشقم... ببخشید نگرانت کردم...هیوک که اشک میریخت خیره به چشمان یاقوتی شیوون نگاه کرد؛ شیوون نوای عاشقانه اش را زمزمه کرد: دوستت دارم عشقم... عاشقتم....

هیوک بوسه ای به لبان شیوون زد : منم دوستت دارم معجزه ی زندگیم... عاشقتم... امید زندگیم ...عاشقانه دوستت دارم..... لبانش برای بوسه ای از لذت دلدادگی به لبان شیوون قفل شد.

 

نظرات 4 + ارسال نظر
aida چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 19:33

Kheiliii naz bud..vay khodaya man asheghe inam

خوشخالم دوستش داشتی عزیزم

blue star دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 14:48

خیلی قشنگ بود مررسی عزیزم

sogand یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 02:04

وای چه ناز بود مرسی عزیزم

دست اجی فهیمه درد نکنه

a یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 00:38 http://ploton.blogsky.com

سلام برا متنتون ووبلاگتون بعدنظرهم میزارم ولی چون
دراین مهرکه پیش روداریم تولدیکی ازعزیزانم هست که دوست دارم



براش تبریک تولدجمع کنم ازشمادعوت می شودهرچقدرشد البته هرچه زیادتربهتر



ممنون میشم دراین پست فقط تبریکهایتان رابزارید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد